دیوانه میشد از غم او گاه گاه دل
|
|
زان بستم اندر آن سر زلف سیاه دل
|
دل را درین حدیث ملامت نمیکنم
|
|
این جرم دیده بود،ندارد گناه دل
|
دل خستهام ولی نتوان رفت هر نفس
|
|
پیش رخ چو آینهی او؟ که: آه دل!
|
بسیار میکشد به زنخدان او دلم
|
|
ای سینه، همتی، که نیفتد به چاه دل
|
ای دیده، مردمی کن و چشمی به راه دار
|
|
آخر نه هم به قول تو گم کرده راه دل؟
|
جانا، چو زلف با دل شوریده بد مشو
|
|
دانی که: هست روی ترا نیک خواه دل؟
|
گر شمع صورت تو نگشتی دلیل جان
|
|
هرگز به کوی عشق نمیبرد راه دل
|
در جهان نهاد مهر ترا اوحدی، مگر
|
|
ترسد از آنکه راز ندارد نگاه دل؟
|