مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش | ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش | |
صدبار گفتهام دل خود را بدین هوس: | کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش | |
وقتی علاج مردم بیمار کردمی | اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش | |
باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی | تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟ | |
پیش تو نیست روی سخن گفتنم، مگر | بر دست قاصدی بفرستم دعای خویش | |
گو: بوسهای بده، لبت ار میکشد مرا | باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش | |
ای اوحدی، چو همت او بر هلاک تست | شرط آن بود که سعی کنی در فنای خویش |