دو هفتهی دگر از بوی باد مشک فروش
|
|
شود چو باغ بهشت این زمین دیبا پوش
|
درخت غنچه کند، غنچه پیرهن بدرد
|
|
به وقت صبح چو مرغان برآورند خروش
|
شود چو روی فلک پرستاره روی زمین
|
|
ز سوسن و سمن و یاسمین و مرزنگوش
|
چمن ز شکل ریاحین و رنگ سبزهی تر
|
|
چنان شود که تو گویی در آمدست به جوش
|
ز جویبار به گردون رسد غریو طیور
|
|
ز کوهسار به صحرا رود فغان وحوش
|
ز بهر جلوه عروس چمن در آویزد
|
|
ز ژاله عقد جواهر به روی گردن و گوش
|
روند در سر گل در چمن پری رویان
|
|
بدان صفت که رود بر سر ستاره سروش
|
علم زنند گل سرخ و زرد بر سبزی
|
|
چو بر صحیفهی مینا ز زر تخته نقوش
|
به بام شاخ برآید گل از سراچهی باغ
|
|
چنانکه بر افق چرخ زهره و زاوش
|
میان باغ ز هر گونه عاشقی سرمست
|
|
چنانکه مردم هشیار سر کشند به دوش
|
طمع مدار خموشی ز اوحدی پس ازین
|
|
که در بهار نباشند بلبلان خاموش
|
تو نیز عمر خود، ای هوشمند، خوش گذران
|
|
که عمر خوش گذراند همیشه صاحب هوش
|
بهار تازه در آمد، غم کهن بگذار
|
|
ز باغ سبزه بر آمد، شراب سرخ بنوش
|
درخت و چوب که دیدی چه تر شود به بهار؟
|
|
نه کم ز چوب و درختی، تو در بهار مخوش
|
گرت هواست که عشرت کنی، به دانش کن
|
|
ورت رضاست که سیکی خوری، به نیکی کوش
|
مگر در پی آزرم و قول من بشنو
|
|
مباش بر سر آزار و پند من بنیوش
|