دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش
|
|
چارهای نیست بجز جای که در دل کنمش
|
ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار
|
|
تا زمین بوس رخ و سجدهی محمل کنمش
|
آفتاب ار چه به رخسار جهانگیری کرد
|
|
نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش
|
میزنم بر سر خود دست به خون آلوده
|
|
چون مدد نیست که در گردن قاتل کنمش
|
دلبرا، مهر تو چون در دل من مهر گرفت
|
|
چون توانم که بر اندازم و باطل کنمش؟
|
مشکلاتی که ز زلف تو مرا پیش آمد
|
|
تو مپندار که تا حل نکنی حل کنمش
|
دست خود میگزم از حیف و ببوسم بسیار
|
|
گر شبی در بر و دوش تو حمایل کنمش
|
دل، که دیوانهی زنجیر سر زلف تو شد
|
|
ای پریچهره، نگویی: به چه عاقل کنمش؟
|
اوحدی گر ز تو رنجی بکشد باکی نیست
|
|
تا ریاضت نکشد چون به تو واصل کنمش؟
|