عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش
|
|
میدر بهار خور، که بود بی غبار و غش
|
گفتی: به روز شش همه گیتی تمام شد
|
|
میبه، که او تمام نشد جز به ماه شش
|
بر خیز و زین قیاس دو شش سالهای ببین
|
|
کز حسن او کند دل ماه دو هفته غش
|
دست ار به وصل موی میانی رسد به روز
|
|
اندر میانش آر و شب اندر کنار کش
|
زان پیش کت کشد لحد گور در کنار
|
|
خالی نباید از تن خوبان کنار و کش
|
اینجا که نقل بوسه بود زان دهان و لب
|
|
دندان کس به میوه نیالاید و نمش
|
چون دستگاه و مکنت آن هست میبنوش
|
|
با مطربان فاخر و با شاهدان کش
|
کز روی همچو ماه و جبینی چو مشتری
|
|
جام آفتاب رخ شود و باده زهره وش
|
ور نیست دسترس، سر دستار پاره کن
|
|
دستار رند میکده را گو: مدار فش
|
ریزنده کرد جنبش باد مسیح دم
|
|
برگ گل از درخت چو موسی به چوب هش
|
وقت سحر ز شاخ چمن گل چو بشکفد
|
|
گویی به سحر ماه بر آمد ز چاه کش
|
مانند آنکه بر رخ زیبا عرق چکد
|
|
بر روی سرخ لاله ز شبنم فتاده رش
|
آشفتهایم و دلشده، یا مطرب «السماع»
|
|
آتشدلیم و غمزده، یا ساقی، «العطش»
|
میصیقلیست در کف رندان که میبرد
|
|
از سینهها کدورت و از دیدهها غمش
|
صوفی، بیا و در می صافی نگاه کن
|
|
ور جام اوحدی نخوری، قطرهای بچش
|
بر طور بزم ما دل و جانها ببین بلاش
|
|
وز برق نور باده بهم بر فتاده بش
|