جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟
|
|
یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟
|
رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر
|
|
قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر
|
روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد
|
|
گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر
|
چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن
|
|
کز بهر ما هم گوشهی ابرو بجنباند مگر
|
دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم به غم
|
|
روزی به درد بیدلی او هم فرو ماند مگر
|
روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل
|
|
دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر
|
دل را خبر کن ز آمدن، روزی که آیی، تا منت
|
|
چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر
|
لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود
|
|
دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر
|
ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او
|
|
از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر
|
از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما
|
|
هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر
|