دلی که در سر زلف شما همی آید | به پای خویش به دام بلا همی آید | |
بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن | کز آستان تو اندر سرا همی آید | |
نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا | اگر صواب رود ور خطا همی آید | |
اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود | به سر برون رود آن کو به پا همی آید | |
به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت | بر آن رمیده که تیر قضا همی آید | |
دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟ | چو بر من این همه از آشنا همی آید | |
هم آتشیست که در جان اوحدی زدهای | و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟ |