هر که مشغول تو گشت از دگران باز آید
|
|
وانکه در پای تو افتاد سرافراز آید
|
هر کبوتر که ز دام سر زلفت بجهد
|
|
به سر دانهی خال تو سبک باز آید
|
وقت جان دادن اگر بر رخت افتد نظرم
|
|
چشم من تا به لب گور نظر باز آید
|
ور سگ کوی تو در گور من آواز دهد
|
|
استخوانم ز نشاط تو به آواز آید
|
مفلسی را که خیال تو در افتد به دماغ
|
|
گر صدش غم بود اندر طرب و ناز آید
|
آنکه با واقعهی عشق تو پرداخت چو من
|
|
چه عجب! اگر به سخن واقعه پرداز آید
|
خود گرفتم ز غم خویش بسوزی تو مرا
|
|
چون من امروز که داری که سخن ساز آید؟
|
قصهی اوحدی از راه سپاهان بشنو
|
|
همچو آوازهی سعدی که ز شیراز آید
|