ترا چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟
|
|
مگر همین دل مسکین چو ناگزیر شود
|
به بوی زلف تو، از نو، جوان شوم هر بار
|
|
هزار بار تنم گر ز غصه پیر شود
|
گرم تمامت خوبان خلد پیش آرند
|
|
گمان مبر که مرا جز تو در ضمیر شود
|
بدان صفت که تو آن زلف میکشی در پای
|
|
بهر زمین که رسی خاک او عبیر شود
|
عجب که بوی لب و ذوق بوسهی تو دهد
|
|
به آب زندگی ار گل شکر خمیر شود
|
نبیند این همه خواری که از تو من دیدم
|
|
مجاهدی که به شهر فرنگ اسیر شود
|
خدنگ غمزهی شوخت ز جوشن دل من
|
|
گذار کرد چو سوزن که در حریر شود
|
گرش ز ابرو و مژگان حیات بارد و نوش
|
|
چو نوبتش به من آید کمان و تیر شود
|
در آن دلی که تو داری اثر نخواهد کرد
|
|
هزار بار گرم ناله بر اثیر شود
|
مرا که شوخی چشمت ز پا چنین انداخت
|
|
چه باشد از سر زلف تو دستگیر شود؟
|
ضرورتست که هم سایهای بر اندازند
|
|
در آن دیار که همسایهای فقیر شود
|
چنین که گشت به عشق تو اوحدی مشهور
|
|
عجب مدار که بر عاشقان امیر شود
|
کسی که صرف کند عمر خویش در کاری
|
|
شگفت نیست که در کار خود بصیر شود
|