به سر زلف سیه دوش گره برزده بود
|
|
خلق را آتش سوزنده به دل در زده بود
|
مرد را مردمک دیده به خون تر میکرد
|
|
عنبرین خال که بر برگ گل تر زده بود
|
حسن بالای چو سروش ز خرامیدن و خواب
|
|
طعنه بر قامت شمشاد و صنوبر زده بود
|
سرو را پای فروشد به زمین همچون میخ
|
|
پیش بالاش، ز بس دست که بر سر زده بود
|
بر گذشت از من و سر چون به سوی من نگریست
|
|
خونم از دل بچکانید، که نشتر زده بود
|
ناوک غمزه، که چشمش به من انداخت ز دور
|
|
بر دل آمد سر پیکان، که برابر زده بود
|
چون کبوتر بتپیدم، که مرا غمزهی او
|
|
به گمان مهرهی ابرو چو کبوتر زده بود
|
هر شکاری که بینداخت، به نرمی برداشت
|
|
مگر این صید سراسیمه، که لاغر زده بود
|
ما خود آن زخم که بر سینهی مجروح آمد
|
|
به مسلمان ننمودیم، که کافر زده بود
|
نه شگفت از سر مجنون که فرو ریخت به خاک
|
|
پیش ازاین بر دل لیلی که همین در زده بود؟
|
اشک سرخم مددی داد به هر وجه، ارنی
|
|
غم او چهرهی زردم همه وا زر زده بود
|
طوطی عقل مرا بال به یک بار بریخت
|
|
بس که اندر هوس شکر او پر زده بود
|
گر بهم بر زده بینی سخنم، عیب مکن
|
|
کاوحدی را غم دوشینه بهم برزده بود
|