در بند غم عشق تو بسیار کسانند
|
|
تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند
|
در خاک به امید تو خلقیست نشسته
|
|
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟
|
عشاق تو در پیش گرفتند بیابان
|
|
کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند
|
کو محرم رازی؟ که اسیران محبت
|
|
حالی بنویسند و سلامی برسانند
|
با محتسب شهر بگویید که: امشب
|
|
دستار نگهدار، که بیرون عسسانند
|
ای دانهی در، عشق تو دریاست ولیکن
|
|
افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند
|
شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید
|
|
خود مردم این شهر مگر بیهوسانند
|
با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟
|
|
من ترک بگفتم که عسل را مگسانند
|
ای اوحدی، از لاشهی لنگ تو چه خیزد؟
|
|
کندر طلب او همه تازی فرسانند
|
افسوس! که در پای تو این تندسواران
|
|
بسیار دویدند و همان باز پسانند
|