دلبران جمله غلام لب چون نوش تواند | بندهی حلقهی زلفین و بنا گوش تواند | |
وانکه بردند به گردون ز کله داری سر | هم کمر بستهی آن قد قباپوش تواند | |
بر سر ناله و فریاد جهانی زن و مرد | سال و ماه از غم لعل لب خاموش تواند | |
باده نوشان لبت جمله خرابند امروز | تا چه در ساغرشان بود؟ که بیهوش تواند | |
پردلانی، که ز سر پنجه سخن میگفتند | همه بیتوش و تن از هجر تن و توش تواند | |
بس درون سوخته کندر شب هجران چون دیگ | بر سر آتش سودای جگر جوش تواند | |
اوحدی دوش به کف جان و دلی داشت، کنون | هر دو در بند سر گیسوی بر دوش تواند |