آنکه دلم برد و جور کرد و جدا شد | صید ندیدم ز بند او، که رها شد | |
با دگران سرکشی نمود و تکبر | سرکش و بیدادگر به طالع ما شد | |
رنج که بردیم باد برد و تلف گشت | سعی که کردیم هرزه بود و هبا شد | |
نوبت آن وصل را که وعده همی داد | هیچ به فرصت نگه کرد و قضا شد | |
دل ز برم برد و زهره نیست که گویم: | آن دل سرگشته را که برد و کجا شد؟ | |
گر کندم قصد جان دریغ ندارم | کام من آمد چو کام دوست روا شد | |
با همه جوری دلم نداد که گویم: | اوحدی از هجر او شکسته چرا شد؟ |