رخش، روابود، ار اسب دلبری تازد

رخش، روابود، ار اسب دلبری تازد که گوی سیم به چوگان مشک می‌بازد
ز ذره بیشترندش کنون هواداران سزا بود که دل از مهر ما بپردازد
چه پردها بدرانید عشق او برما! نگه کنیم دگر تا: چه پرده میسازد؟
به دست کوته ما این گرو نشاید برد ز زلف او که درازست وتیر دریازد
میان ما سخنی چند اندرونی رفت زبان چو شمع ببر، تا برون نیندازد
بسی که از دهن او شکر شود در تنگ ز شرم او نه عجب گر نبات بگدازد
چه کم شود ز درخت بلند قامت دوست؟ به کار اوحدی ار سایه‌ای بر اندازد