پیری که پریرم ز مناجات بر آورد | دی مست و خرابم به خرابات برآورد | |
یک جرعه به ذات خود ازان بادهی صافی | در داد که گرد از من و از ذات بر آورد | |
در بتکدهای برد مرا مست و بدیدم | رویی، که خروش از جگر لات بر آورد | |
خورشید جبینی، که فروع رخش از دور | چون شعله زد، آشوب ز ذرات بر آورد | |
چون در شدم، آن قامت رعنا به قیامی | دل را ز مقام و ز مقامات برآورد | |
چون جان رخ او دید، پس دست گزیدن | انگشت شهادت به تحیات برآورد | |
با اوحدی از راه کرامت سخنی گفت | وز بحر دلش موج کرامات برآورد |