دل باز در سودای او افتاد و باری میبرد
|
|
جوری که آن بت میکند بیاختیاری میبرد
|
چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین
|
|
نه سر به جایی میکشد، نه ره به کاری میبرد
|
من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف
|
|
گویند: میچیند گلی، یا رنج خاری میبرد
|
با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن
|
|
من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری میبرد
|
ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن
|
|
تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری میبرد
|
عشق ار نمیسازد مرا معذور باید داشتن
|
|
کز تشنگی پنداشتم: آن میخماری میبرد
|
تا چند گویی:اوحدی یاری نمیخواهد ز کس
|
|
یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری میبرد
|