عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت
|
|
کانچه مرا گفتهاند دل ز پی آن نرفت
|
تن چو تحاشی فزود کار که بتوان نکرد
|
|
دل چونه مرد تو بود راه که بتوان نرفت
|
دل همه پیمانه جست هیچ نیامد به هوش
|
|
تن همه پیمان شکست بر سر پیمان نرفت
|
دیو چو در مغز بود جستم و بیرن نشد
|
|
نقش چو بر سنگ بود شستم و آسان نرفت
|
روز مکافات و عرض جز ستم و جز جفا
|
|
خواجه چه گوید؟ چو این بنده به فرمان نرفت
|
نقد که گم کردهایم از چه از آن فارغیم؟
|
|
خواجه که نقد آن اوست از سر تاوان نرفت
|
ره به خلاصی نبرد، هر که خلوصی نداشت
|
|
روی امانی ندید، هر که به ایمان نرفت
|
گر دل ریشم ز درد پاره شود، گو: بشو
|
|
پای روش داشت، چون در پی فرمان نرفت؟
|
هر سخنی کاوحدی گفت درآمد به دل
|
|
آن سخن از دل مگر نیست که در جان نرفت
|