دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت | تنم به درد جدایی خراب کرد و برفت | |
مرا به وصل خود آهسته وعدهای میداد | ولی چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت | |
بتی که دامن وصلش به چنگم آمده بود | ز هجر نالهی من چون رباب کرد و برفت | |
دو چشم او چه خطاها که داشت اندر سر! | چو دید قامتش آنرا صواب کرد و برفت | |
در آرزوی نگاری گداختم چو نبات | که شکرش نمکم بر کباب کرد و برفت | |
در آب و آتشم از هجر آنکه بیرخ خویش | دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت | |
چو اوحدی ز رخش بوسه خواستم بیزر | لبش مرا به خموشی به خواب کرد و برفت |