عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست
|
|
بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست
|
از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز
|
|
آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست
|
پیش ازین ترسیدمی کز آب دامنتر شود
|
|
از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست
|
ما ازین دریا، که کشتی در میانش بردهایم
|
|
گر به ساحل میرسیدیم، از میان اندیشه نیست
|
گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک
|
|
چون سبک روحی دهد رطلگران، اندیشه نیست
|
ای که گل چیدی و شفتالو گزیدی، رخنه جو
|
|
ما تفرج کردهایم، از باغبان اندیشه نیست
|
پاسبان را گوش بر دزدست و دل با رخت و ما
|
|
چون نمیدزدیم رخت، از پاسبان اندیشه نیست
|
از برای دوست شهری دشمن ماشد، ولی
|
|
گر مسخر میکنیم، از این و آن اندیشه نیست
|
اوحدی، گر خلق تا قافت بکلی رد کنند
|
|
چون قبول دوست داری همچنان، اندیشه نیست
|