ای دل، از هجران او زارم همی باید گریست
|
|
تر ک خفتن کن، که بیدارم همی باید گریست
|
در بلا پیوسته یارم بودهای، امروز نیز
|
|
یارییده، کز غم یارم همی باید گریست
|
بار دیگر بر دل ریش منست از هجر او
|
|
آن چنان باری که صد بارم همی باید گریست
|
خار و خون میدارم اندر دل ز چشم مست او
|
|
با دل پرخون و پرخارم همی باید گریست
|
چاره کردم تا: دلش بر من بسوزد ساعتی
|
|
چون نمیسوزد، به ناچارم همی باید گریست
|
طالعی دارم، که بر من خار گرداند سمن
|
|
بر چینین طالع، که من دارم، همی باید گریست
|
دوری از دلدار بد کارست و من خود کردهام
|
|
لاجرم هم خود بدین کارم همی باید گریست
|
آخر، ای چشم، این چه توفانست؟ خونم ریختی
|
|
اندکی کمتر، که بسیارم همی باید گریست
|
چند شب چون دیگران نالیدم از هجرش، کنون
|
|
چند روزی اوحدیوارم همی باید گریست
|