پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست
|
|
خرم دلی که فاش کند هر نهان که هست
|
میخواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه
|
|
زاهد نداشت چیزی و ما را گمان که هست
|
ممن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد
|
|
ترسا محمدی شد و عاشق همان که هست
|
سود جهان به مردم عاقل بده، که من
|
|
از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست
|
خلقی نشان دوست طلب میکنند و باز
|
|
از دوست غافلند به چندین نشان که هست
|
ای محتسب، تو دانی و شرع و اساس آن
|
|
قانون عشق را بگذار آن چنان که هست
|
ای آنکه یاد من نرود بر زبان تو
|
|
از بهر یاد تست مرا این زبان که هست
|
نامرد را مراد بهشتست ازان جهان
|
|
ما را مراد روی تو از هر جهان که هست
|
گر گفتهاند: نیست مرا با تو دوستی
|
|
مشنو ز بهر من سخن دشمنان، که هست
|
بیچاره آنکه خاک کف پای دوست نیست
|
|
ای من غلام خاک کف پای آن که هست
|
آشفته را گواه نباشد به عاشقی
|
|
زنگ رخش ز دور ببین و بدان که هست
|
گر زانکه اوحدی سگ تست، از درش مران
|
|
او را بهر لقب که تو دانی بخوان که هست
|