در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟
|
|
غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست
|
حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم
|
|
زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست!
|
آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی:
|
|
گر شنیدی که بجز فکرت تو کارم هست؟
|
گر بغیر از کمر طاعت او میبندم
|
|
بر میان کفر همی بندم و زنارم هست
|
در نهان چارهی بند غم او میسازم
|
|
با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست
|
گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی
|
|
بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست
|
زر طلب میکند آن ماه و ندارم زر، لیک
|
|
تن بیزور و رخ زرد و دل زارم هست
|
گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز
|
|
گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست
|
نار آن سینه و سیب زنخ و غنچهی لب
|
|
به من آور، که دلم خستهی بیمارم هست
|
سر آن نیست مر کز طلبش بنشینم
|
|
تا توان قدم و قوت رفتارم هست
|
اوحدی وار ز دل بار جهان کردم دور
|
|
به همین مایه که: پیش در او بارم هست
|