دل به صحرا میرود، در خانه نتوانم نشست
|
|
بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست
|
گر کنم رندی، سزد، کندر جوانی وقت گل
|
|
محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست
|
عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست
|
|
من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست
|
زان چنین در دانهای خال او دل بستهام
|
|
کندرین دام بلا بیدانه نتوانم نشست
|
هر کسی با آشنایی راه صحرایی گرفت
|
|
من چنین در خانهای بیگانه نتوانم نشست
|
من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها
|
|
بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست
|
روی خود را بر کف پایش بمالم همچو سنگ
|
|
بعد ازین با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست
|
عقل عیبم میکند: کافسانه خواهی شد به عشق
|
|
گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست
|
گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب
|
|
محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست
|
اوحدی، گو، زهد خود میورز، من باری به نقد
|
|
بشکنم پیمان، که بیپیمانه نتوانم نشست
|