گرچه صد بارم برانند از برت | بر نمیدارم سر از خاک درت | |
تا ابد منظور جانی، زانکه دل | در ازل کرد این نظر بر منظرت | |
زاهد از سر تو ز آن رو غافلست | کو نمیبیند به محراب اندرت | |
هر صباحی تازه گردد جان ما | از نسیم طرهی جان پرورت | |
همچو جان وصل تو ما را در خورست | گر چه جان ما نباشد در خورت | |
هر چه بود اندر سر کار تو شد | خود به چیزی در نمیآید سرت | |
شیر گیران پلنگ انداز را | کرد عاجز پنجهی زور آورت | |
بر نگیرد سر ز خط امر تو | هر که شد چون اوحدی فرمان برت |