ز پاسبانی همسایه گرد بام و درت
|
|
بدان رسید که دزدیده میکنم نظرت
|
درون خانه چو ره نیست، چاره آن دانم
|
|
که: آستانه پرستی کنم چو خاک درت
|
هزار بار گر از خدمتم برانی تو
|
|
دگر بیایم و خدمت کنم به جان و سرت
|
گر التفات به زر دیدمی ترا روزی
|
|
ز رنگ چهرهی خود در گرفتمی به زرت
|
تو بستهای کمری بر میان به کینهی من
|
|
مرا چه طرف ز مهر تو چشم بر کمرت؟
|
نداشت هیچ درخت این بر جوان، که تراست
|
|
ولی چه چاره؟ که دستی نمیرسد به برت
|
خبر ز درد دل من به هر کسی برسید
|
|
ولی چه سود؟ کزان کس نمیکند خبرت
|
گذر کنی تو به هر جانبی و نگذارد
|
|
غرور حسن که: باشد بر اوحدی گذرت
|