زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را | خامی که دل ندارد این غم نباشد او را | |
گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم | زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را | |
عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم | این مرده زنده کردن دردم نباشد او را | |
گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی | نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را | |
از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم | زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را | |
از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی | او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را | |
این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او | گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را |