- ۱۴۱ آنچه بر من در غم آن نامسلمان میرود
- ۱۴۲ آب جمال جمله به جوی تو میرود
- ۱۴۳ دست در روزگار مینشود
- ۱۴۴ وصلت به آب دیده میسر نمیشود
- ۱۴۵ چون نیستی آنچنان که میباید
- ۱۴۶ دوستی یک دلم همی باید
- ۱۴۷ دل در هوست ز جان برآید
- ۱۴۸ ز هجران تو جانم میبرآید
- ۱۴۹ آنرا که غمت ز در درآید
- ۱۵۰ صبر با عشق بس نمیآید
- ۱۵۱ درد سر دل به سر نمیآید
- ۱۵۲ یا وصل ترا عنایتی باید
- ۱۵۳ ز عمرم بیتو درد دل فزاید
- ۱۵۴ از نازکی که رنگ رخ یار مینماید
- ۱۵۵ چو کاری ز یارم همی برنیاید
- ۱۵۶ به عمری در کفم یاری نیاید
- ۱۵۷ ز عهد تو بوی وفا مینیاید
- ۱۵۸ طاقتم در فراق تو برسید
- ۱۵۹ غارت عشقت به دل و جان رسید
- ۱۶۰ ساقیا بادهی صبوح بیار