خورشید برکشید سر از بارهی بره
|
|
ای ماه! برگشای سوی باغ پنجره
|
اسفندماه رخت برون برد از این دیار
|
|
هان ای پسر! سپند بسوزان به مجمره
|
در کشتزار سبز، گل سرخ بشکفید
|
|
ز اسپید رود تا لب رود محمره
|
بلبل سرودخوان شد و قمری ترانهگوی
|
|
از رود سند تا بر دریای مرمره
|
وز شام تا به بام ز بالای شاخسار
|
|
آید به گوش بانگ شباهنگ و زنجره
|
یک بیت را مدام مکرر همی کنند
|
|
بر بید، چرخ ریسک و بر کاج، قبره
|
بیلطف نیست نیز به شبهای ماهتاب
|
|
آوای غوک ماده و نر، وآن مناظره
|
خوشگوی ناطقی است خلق جامه عندلیب
|
|
پاکیزه جامهای است بدآوازه کشکره
|
لاله بریده روی خود از جهل و کودکی
|
|
تا همچو کودکان به کف آورده استره
|
خورشید گه عیان شود از ابر و گه نهان
|
|
چون جنگیی که رخ بنماید ز کنگره
|
رعد از فراز بام تو گویی مگر ز بند
|
|
دیوی بجسته از پی هول و مخاطره
|
برخیز و می بیار، که از لشکر غمان
|
|
نه میمنه به جای بمانم، نه میسره
|
غم کودکی است مادر او رشک و بخل و کین
|
|
می کار این سه را کند از طبع یکسره
|
یاران درون دایرهی عیش و عشرتاند
|
|
تنها منم نشسته ز بیرون دایره
|
بر قبر عزت و شرف خود نشستهام
|
|
چون قاریی که هست نگهبان مقبره
|
ری شهر مسخره است، از آنم نمیخرند
|
|
زیرا که مسخره است خریدار مسخره
|
این قوم کودکاند و نخواهند جز قریب
|
|
کودک فریب خواهد و رقاص دایره
|
کورند نیم و نیم دگر نیز ننگرند
|
|
جز در تصورات و خیالات منکره
|