ساقی، چه کنم به ساغر و جام؟ | مستم کن از می غم انجام | |
با یاد لب تو عاشقان را | حاجت نبود به ساغر و جام | |
گوشم سخن لب تو بشنود | خشنود شد، از لبت، به دشنام | |
دل زلف تو دانه دید، ناگاه | افتاد به بوی دانه در دام | |
سودای دو زلف بیقرارت | برد از دل من قرار و آرام | |
باشد که رسم به کام روزی | در راه امید میزنم گام | |
ور زانکه نشد لب تو روزی | دانی چه کنم به کام و ناکام؟ | |
در میکده میکشم سبویی | باشد که بیابم از تو بویی |
□
دست از دل بیقرار شستم | وندر سر زلف یار بستم | |
بیدل شدم وز جان به یکبار | چون طرهی یار برشکستم | |
گویند چگونهای؟ چه گویم؟ | هستم ز غمش چنان که هستم | |
خود را ز چه غمش برآرم | گر طرهی او فتد به دستم | |
در دام بلا فتاده بودم | هم طرهی او گرفت دستم | |
ساقی، قدحی، که از می عشق | چون چشم خوش تو نیم مستم | |
شد نوبت خویشتن پرستی | آمد گه آنکه میپرستم | |
فارغ شوم از غم عراقی | از زحمت او چو باز رستم | |
در میکده میکشم سبویی | باشد که بیابم از تو بویی |
□
ساقی، می مهر ریز در کام | بنما به شب آفتاب از جام | |
آن جام جهاننما به من ده | تا بنگرم اندرو سرانجام | |
بینم مگر آفتاب رویت | تابان سحری ز مشرق جام |