در میکده با حریف قلاش

ساقی، چه کنم به ساغر و جام؟ مستم کن از می غم انجام
با یاد لب تو عاشقان را حاجت نبود به ساغر و جام
گوشم سخن لب تو بشنود خشنود شد، از لبت، به دشنام
دل زلف تو دانه دید، ناگاه افتاد به بوی دانه در دام
سودای دو زلف بیقرارت برد از دل من قرار و آرام
باشد که رسم به کام روزی در راه امید می‌زنم گام
ور زانکه نشد لب تو روزی دانی چه کنم به کام و ناکام؟
در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی

دست از دل بیقرار شستم وندر سر زلف یار بستم
بی‌دل شدم وز جان به یکبار چون طره‌ی یار برشکستم
گویند چگونه‌ای؟ چه گویم؟ هستم ز غمش چنان که هستم
خود را ز چه غمش برآرم گر طره‌ی او فتد به دستم
در دام بلا فتاده بودم هم طره‌ی او گرفت دستم
ساقی، قدحی، که از می عشق چون چشم خوش تو نیم مستم
شد نوبت خویشتن پرستی آمد گه آنکه می‌پرستم
فارغ شوم از غم عراقی از زحمت او چو باز رستم
در میکده می‌کشم سبویی باشد که بیابم از تو بویی

ساقی، می مهر ریز در کام بنما به شب آفتاب از جام
آن جام جهان‌نما به من ده تا بنگرم اندرو سرانجام
بینم مگر آفتاب رویت تابان سحری ز مشرق جام