خدایگانرا از چشم زخم ملک چه باک
|
|
چو بخت آتش فتح و سپند میآرد
|
هنوز ماه ز تایید تو همی تابد
|
|
هنوز ابر ز انعام تو همی بارد
|
ز خشکسال حوادث چگونه خشک شود
|
|
نهال ملک که اقبال جاودان کارد
|
لگام حکم تو خواهد سر زمانه و بس
|
|
که کامش از قبل طاعت تو میخارد
|
اگرچه همت اعلام تو درین درجه است
|
|
که جود او به سوئالی جهان کم انگارد
|
ز بند حکم تو بیرون شدن به هیچ طریق
|
|
زمانه مینتواند جهان نمییارد
|
نه دیر زود ببینی که بار دیگر ملک
|
|
زمام حکم به دستت چگونه بسپارد
|
ز روزگار مکن عذر کردهاش قبول
|
|
که وام عذر تو جز کردگار نگزارد
|
ترا خدای چو بر عالم از قضا نگماشت
|
|
بجای تو دگری واثقم که نگمارد
|
مباد روزی جز ملک تو جهان که جهان
|
|
به روز روشن از آن پس ستاره بشمارد
|
در این که هستی مردانهوار پایافشار
|
|
که بر سر تو فلک موی هم نیازارد
|
در فرج به همه حال زود بگشاید
|
|
چو مرد حادثه بر صبر پای بفشارد
|
ترا هنوز مقامات ملک باز پس است
|
|
خطاست آنکه همی حاسد تو پندارد
|
تو آفتاب ملوکی و سایهی یزدان
|
|
تویی که مثل تو خورشید سایه بنگارد
|
چو آفتاب فلک را غروب نیست هنوز
|
|
خدای سایهی خود را چنین بنگذارد
|
ز خواب بندهی خسرو معبران فالی
|
|
گرفتهاند که غمهای ملک بگسارد
|