گوی علم و هنر اینجاست، ولی بیرنج
|
|
دست هرگز نتوان برد بچوگانش
|
وقت فرخنده درختی است، هنر میوه
|
|
شب و روز و مه و سالند چو اغصانش
|
روح را زیب تن سفله نیاراید
|
|
رو بیارای به پیرایهی عرفانش
|
نشود کان حقیقت ز گهر خالی
|
|
برو ای دوست گهر میطلب از کانش
|
بگشا قفل در باغ فضیلت را
|
|
بخور از میوهی شیرین فراوانش
|
ریم وسواس بصابون حقایق شوی
|
|
نبری فایده زین گازر و اشنانش
|
جهل پای تو ببندد چو بیابد دست
|
|
فرصتت هست، مده فرصت جولانش
|
تنگ میدان شدن عقل ز سستی نیست
|
|
ما ندادیم گه تجربه میدانش
|
برهها گرگ کند مکتب خودبینی
|
|
گر بتدبیر نبندیم دبستانش
|
نفس با هیچ جهاندیده نخواهد گفت
|
|
راز سر بسته و رسم و ره پنهانش
|
ره اهریمن از آن شد همه پیچ و خم
|
|
تا نپرسند ز سر گشتهی حیرانش
|
دهر هر تله نهد، بگذر و بگذارش
|
|
چرخ هر تحفه دهد، منگر و مستانش
|
تیرهروزیست همه روز دل افروزش
|
|
سنگریزه است همه لعل بدخشانش
|
آهن عمر تو شمشیر نخواهد شد
|
|
نبری تا بسوی کوره و سندانش
|
معبد آنجا بگشودی که زر آنجا بود
|
|
سجده کردی گه و بیگاه چو یزدانش
|
پاسبانی نکند بنده چو ایمان را
|
|
دیو زان بنده چه دزدد بجز ایمانش
|
جز تو کس نیست درین داد و ستد مغبون
|
|
دین گران بود، تو بفروختی ارزانش
|
گرگ آسود، نجستیم چو آثارش
|
|
درد افزود، نکردیم چو درمانش
|
سالها عقل دکان داشت بکوی ما
|
|
بهچ توشی نخریدیم ز دکانش
|
خیره سر گر نپذیرفت ادب، بگذار
|
|
تا که تادیب کند گردش دورانش
|