به منزل شد ز کوهستان اندوه
|
|
غبار کوه کن بر سینه چون کوه
|
ز فرهاد آنچه در دل داشت حالی
|
|
دل اندر پیش یاران کرد خالی
|
ندیمان کان سخن در گوش کردند
|
|
نبد جای و سخن خاموش کردند
|
فرو بستند لب در کار شیرین
|
|
عجب ماندند از گفتار شیرین
|
ملک گفت این وجود خاک بنیاد
|
|
خرابم شد ز سنگ انداز فرهاد
|
اگر خون ریزمش بر رسم شاهان
|
|
مبارک نیست خون بیگناهان
|
ور این اندیشه را در خویش گیرم
|
|
عجب نبود گر از عیرت بمیرم
|
بباید رفت راهم را به هنجار
|
|
که پایم وارهد ز آشوب این خار
|
بزرگ امید گفت این سهل کاریست
|
|
به مژگان خارم ار در پات خاریست
|
روان کن هرزه گوئی را که در حال
|
|
برو از مردن شیرین زند فال
|
اگر میرد فتوح خویش گیریم
|
|
و گر نه کار دیگر پیش گیریم
|
خوش آمد شاهرا آن چاره سازی
|
|
نمودش مرگ آن بیچاره بازی
|