رفتن خسرو پیش فرهاد و مناظره‌ی ایشان

مزاجش را به پوزش راز پرسید وزان حال پریشان باز پرسید
که چونی وز کجا افتادت این روز که می سوزد دل من بر تو زین سوز
جوابش داد مرد غم سرشته که این بود از قضا بر من نبشته
چو باشد دست تقدیرم عناگیر کجا بیرون توانم شد ز تقدیر
بگفت دیده چون دل مایل افتاد بلای دیده لابد بر دل افتاد
ازین پیشم نبود این بانگ و فریاد که طبعم بنده بود و جانم آزاد
ملک گفت اندک اندک پر شد این سیل به پستی هم بران نسبت کند میل
دل اندر چیز دیگر بند و می‌کوش کش از خاطر کنی عمدا فراموش
چنان آزاد گردی روزکی چند که ناری بیش یاد این مهر و پیوند
بگفت آن گه توان برجستن از چاه که تا زانو بود یا تا کمرگاه
اگر چه هست شیرین جان مسکین ولیکن نیست شیرین‌تر ز شیرین
چو از دل رفت شیرین جان چه باشد چو خصم خانه شد مهمان که باشد
مرا تا جان بود ترکش نگیرم وگر میرم رها کن تا بمیرم
منه بر جان من بندی که داری به خسرو گوی هر پندی که داری
هر آن کس کو دهد دیوانه را پند نخوانندش خردمندان خردمند
گر از لعلش مرا روزیست جامی رسم زو عاقبت روزی به کامی
وگر نبود ز بختم فتح بابی گدائی مر ده گیر اندر خرابی
چو لوح زندگانی شد ز من پاک چه خواهد ماندن از من پاره‌ای خاک
تو خسرو را نصیحت کن در این درد که خواهد ماندن از تاج و نگین فرد
دل شه زین جواب آتش انگیز به جوش آمد چو دیگی ز آتش تیز