برآمد برین روزگاری دراز
|
|
نبد گردیه را به چیزی نیاز
|
چنین می همیخورد با بخردان
|
|
بزرگان و رزم آزموده ردان
|
بدان مجلس اندر یکی جام بود
|
|
نوشته برو نام بهرام بود
|
بفرمود تا جام بنداختند
|
|
وزان هرکسی دل بپرداختند
|
گرفتند نفرین به بهرام بر
|
|
بران جام و آرندهی جام بر
|
چنین گفت که اکنون بر بوم ری
|
|
به کوبند پیلان جنگی بپی
|
همه مردم از شهر بیرون کنند
|
|
همه ری بپی دشت و هامون کنند
|
گرانمایه دستور با شهریار
|
|
چنین گفت کای از کیان یادگار
|
نگه کن که شهری بزرگست ری
|
|
نشاید که کوبند پیلان بپی
|
که یزدان دران کار همداستان
|
|
نباشد نه هم بر زمین راستان
|
به دستور گفت آن زمان شهریار
|
|
که بد گوهری باید و نابکار
|
که یک چند باشد بری مرزبان
|
|
یکی مرد بی دانش و بد زبان
|
بدو گفت بهمن که گر شهریار
|
|
بخواهد نشان چنین نابکار
|
بجوییم و این را بجا آوریم
|
|
نباید که بیرهنما آوریم
|
چنین گفت خسرو که بسیارگوی
|
|
نژند اختری بایدم سرخ موی
|
تنش سرخ و بینی کژ وروی زشت
|
|
همان دوزخی روی دور از بهشت
|
یکی مرد بدنام و رخساره زرد
|
|
بد اندیش و کوتاه دل پر ز درد
|
همان بد دل و سفله و بیفروغ
|
|
سرش پر ز کین و زبان پر دروغ
|
دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ
|
|
بران اندرون کژ رود همچو گرگ
|
همه موبدان مانده زو در شگفت
|
|
که تا یاد خسرو چنین چون گرفت
|
همیجست هرکس بگرد جهان
|
|
ز شهر کسان از کهان و مهان
|
چنان بد که روزی یکی نزد شاه
|
|
بیامد کزین گونه مردی به راه
|
بدیدم بیارم به فرمان کی
|
|
بدان تا فرستدش خسرو بری
|
بفرمود تا نزد او آورند
|
|
وز آنگونه بازی بکو آورند
|
ببردند زین گونه مردی برش
|
|
بخندید زو کشور و لشکرش
|
بدو گفت خسرو ز کردار بد
|
|
چه داری بیاد ای بد بیخرد
|
چنین گفت با شاه کز کار بد
|
|
نیاسایم و نیست با من خرد
|
سخن هرچ گویی دگرگون کنم
|
|
تن و جان مردم پر از خون کنم
|
سرمایهی من دروغست و بس
|
|
سوی راستی نیستم دست رس
|
بدو گفت خسرو که بد اخترت
|
|
نوشته مبادا جزین بر سرت
|
به دیوان نوشتند منشور ری
|
|
ز زشتی بزرگی شد آن شوم پی
|
سپاه پراگنده او را سپرد
|
|
برفت از درو نام زشتی ببرد
|
چوآمد بری مرد ناتندرست
|
|
دل و دیده از شرم یزدان بشست
|
بفرمود تا ناودانهای بام
|
|
بکندند و او شد بران شادکام
|
وزان پس همه گربکان رابکشت
|
|
دل کد خدایان ازو شد درشت
|
به هرسو همیرفت با رهنمای
|
|
منادیگری پیش او بر بپای
|
همیگفت گر ناودانی بجای
|
|
ببینی و گر گربهیی در سرای
|
بدان بوم وبر آتش اندر زنم
|
|
ز برشان همی سنگ بر سرزنم
|
همیجست جایی که بد یک درم
|
|
خداوند او را فگندی به غم
|
همه خانه از موش بگذاشتند
|
|
دل از بوم آباد برداشتند
|
چو باران بدی ناودانی نبود
|
|
به شهر اندرون پاسبانی نبود
|
ازان زشت بد کامهی شوم پی
|
|
که آمد ز درگاه خسرو بری
|
شد آن شهر آباد یکسر خراب
|
|
به سر بر همیتافتی آفتاب
|
همه شهر یکسر پر از داغ و درد
|
|
کس اندر جهان یاد ایشان نکرد
|