سر گاه و دیهیم شاه اورمزد
|
|
بیارایم اکنون چو ماه اورمزد
|
ز شاهی برو هیچ تاوان نبود
|
|
ازان بد که عهدش فراوان نبود
|
چو بنشست شاه اورمزد بزرگ
|
|
به آبشخور آمد همی میش و گرگ
|
چنین گفت کای نامور بخردان
|
|
جهان گشته و کار دیده ردان
|
بکوشیم تا نیکی آریم و داد
|
|
خنک آنک پند پدر کرد یاد
|
چو یزدان نیکیدهش نیکوی
|
|
بما داد و تاج سر خسروی
|
به نیکی کنم ویژه انبازتان
|
|
نخواهم که بی من بود رازتان
|
بدانید کان کو منی فش بود
|
|
بر مهتران سخت ناخوش بود
|
ستیره بود مرد را پیش رو
|
|
بماند نیازش همه ساله نو
|
همان رشک شمشیر نادان بود
|
|
همیشه برو بخت خندان بود
|
دگر هرک دارد ز هر کار ننگ
|
|
بود زندگانی و روزیش تنگ
|
در آز باشد دل سفله مرد
|
|
بر سفلگان تا توانی مگرد
|
هرانکس که دانش نیابی برش
|
|
مکن رهگذر تازید بر درش
|
به مرد خردمند و فرهنگ و رای
|
|
بود جاودان تخت شاهی به پای
|
دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش
|
|
به بد در جهان تا توانی مکوش
|
خرد همچو آبست و دانش زمین
|
|
بدان کاین جدا و آن جدا نیست زین
|
دل شاه کز مهر دوری گرفت
|
|
اگر بازگردد نباشد شگفت
|
هرانکس که باشد مرا زیردست
|
|
همه شادمان باد و یزدانپرست
|
به خشنودی کردگار جهان
|
|
خرد یار باد آشکار و نهان
|
خردمند گر مردم پارسا
|
|
چو جایی سخن راند از پادشا
|