وزان روی لشکر سوی چین کشید

دگر گفت فرمان ما سوی چین چنانست که آباد ماند زمین
نباید بسیچید ما را به جنگ که از جنگ شد روز بر فور تنگ
چو دارا که بد شهریار جهان چو فریان تازی و دیگر مهان
ز خاور برو تا در باختر ز فرمان ما کس نجوید گذر
شمار سپاهم نداند سپهر وگر بشمرد نیز ناهید و مهر
اگر هیچ فرمان ما بشکنی تن و بوم و کشور به رنج افگنی
چو نامه بخوانی بیارای ساو مرنجان تن خویش و با بد مکاو
گر آیی بینی مرا با سپاه ببینم ترا یک‌دل و نیک خواه
بداریم بر تو همین تاج و تخت به چیزی گزندت نیاید ز بخت
وگر کند باشی به پیش آمدن ز کشور سوی شاه خویش آمدن
ز چیزی که باشد طرایف به چین ز زرینه و اسپ و تیغ و نگین
هم از جامه و پرده و تخت عاج ز دیبای پرمایه و طوق و تاج
ز چیزی که یابی فرستی به گنج چو خواهی که از ما نیایدت رنج
سپاه مرا بازگردان ز راه بباش ایمن از گنج و تخت و کلاه
چو سالار چین زان نشان نامه دید برآشفت و پس خامشی برگزید
بخندید و پس با فرستاده گفت که شاه ترا آسمان باد جفت
بگوی آنچ دانی ز گفتار اوی ز بالا و مردی و دیدار اوی
فرستاده گفت ای سپهدار چین کسی چون سکندر مدان بر زمین
به مردی و رادی و بخش و خرد ز اندیشه‌ی هر کسی بگذرد
به بالای سروست و با زور پیل به بخشش به کردار دریای نیل