سواران گزین کرد پیران هزار

چنان دان که این پیرسر پهلوان خردمند و رادست و روشن روان
پس از داور دادگر رهنمون بدان کاو رهانید ما را ز خون
ز بد مهر او پرده‌ی جان ماست وزین کرده‌ی خویش زنهار خواست
بدو گفت گیو ای سر بانوان انوشه روان باش تا جاودان
یکی سخت سوگند خوردم به ماه به تاج و به تخت شه نیک‌خواه
که گر دست یابم برو روز کین کنم ارغوانی ز خونش زمین
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش زبان را ز سوگند یزدان مکش
کنونش به سوگند گستاخ کن به خنجر وراگوش سوراخ کن
چو از خنجرت خون چکد بر زمین هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت ز سوگند برتر درشتی نگفت
چنین گفت پیران ازان پس به شاه که کلباد شد بی‌گمان با سپاه
بفرمای کاسپم دهد باز نیز چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز
بدو گفت گیو ای دلیر سپاه چرا سست گشتی به آوردگاه
به سوگند یابی مگر باره باز دو دستت ببندم به بند دراز
که نگشاید این بند تو هیچکس گشاینده گلشهر خواهیم و بس
کجا مهتر بانوان تو اوست وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست
بدان گشت همداستان پهلوان به سوگند بخرید اسپ و روان
که نگشاید آن بند را کس به راه ز گلشهر سازد وی آن دستگاه
بدو داد اسپ و دو دستش ببست ازان پس بفرمود تا برنشست