دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب کو
|
|
کاندرون کعبه میجستم که آن محراب کو
|
کعبه جانها نه آن کعبه که چون آن جا رسی
|
|
در شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو
|
بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تو
|
|
نور گیرد جمله عالم لیک جان را تاب کو
|
خانقاهش جمله از نور است فرشش علم و عقل
|
|
صوفیانش بیسر و پا غلبه قبقاب کو
|
تاج و تختی کاندرون داری نهان ای نیکبخت
|
|
در گمان کیقباد و سنجر و سهراب کو
|
در میان باغ حسنش میپر ای مرغ ضمیر
|
|
کایمن آباد است آن جا دام یا مضراب کو
|
در درون عاریتهای تن تو بخششی است
|
|
در میان جان طلب کان بخشش وهاب کو
|
در صفت کردن ز دور اطناب شد گفت زمان
|
|
چون رسیدم در طناب خود کنون اطناب کو
|
چون برون رفتی ز گل زود آمدی در باغ دل
|
|
پس از آن سو جز سماع و جز شراب ناب کو
|
چون ز شورستان تن رفتی سوی بستان جان
|
|
جز گل و ریحان و لاله و چشمههای آب کو
|
چون هزاران حسن دیدی کان نبد از کالبد
|
|
پس چرا گویی جمال فاتح الابواب کو
|
ای فقیه از بهر لله علم عشق آموز تو
|
|
ز آنک بعد از مرگ حل و حرمت و ایجاب کو
|
چون به وقت رنج و محنت زود مییابی درش
|
|
بازگویی او کجا درگاه او را باب کو
|
باش تا موج وصالش دررباید مر تو را
|
|
غیب گردی پس بگویی عالم اسباب کو
|
ار چه خط این بوابت هوس شد در رقاع
|
|
رقعه عشقش بخوان بنمایدت بواب کو
|
هر کسی را نایب حق تا نگویی زینهار
|
|
در بساط قاضی آ آنگه ببین نواب کو
|
تا نمالی گوش خود را خلق بینی کار و بار
|
|
چون بمالی چشم خود را گویی آن را تاب کو
|
در خرابات حقیقت پیش مستان خراب
|
|
در چنان صافی نبینی درد و خس و انساب کو
|
در حساب فانیی عمرت تلف شد بیحساب
|
|
در صفای یار بنگر شبهت حساب کو
|
چون میت پردل کند در بحر دل غوطی خوری
|
|
این ترانه میزنی کاین بحر را پایاب کو
|