مستی ببینی رازدان میدانک باشد مست او
|
|
هستی ببینی زنده دل میدانک باشد هست او
|
گر سر ببینی پرطرب پر گشته از وی روز و شب
|
|
میدانک آن سر را یقین خاریده باشد دست او
|
عالم چو ضد یک دگر در قصد خون و شور و شر
|
|
لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او
|
هر دم یکی را میدهد تا چون درختی برجهد
|
|
حیران شود دیو و پری در خیز و در برج است او
|
سبلت قوی مالیدهای از شیر نقشی دیدهای
|
|
ای فربه از بایست خود باری ببین بایست او
|
زو قالبت پیوسته شد پیوسته گردد حالتت
|
|
ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او
|
ای خوش بیابان که در او عشق است تازان سو به سو
|
|
جز حق نباشد فوق او جز فقر نبود پست او
|
شست سخن کم باف چون صیدت نمیگردد زبون
|
|
تا او بگیرد صیدها ای صید مست شست او
|