بانگ برآمد ز دل و جان من
|
|
که ز معشوقه پنهان من
|
سجده گه اصل من و فرع من
|
|
تاج سر من شه و سلطان من
|
خسته و بستهست دل و دست من
|
|
دست غم یوسف کنعان من
|
دست نمودم که بگو زخم کیست
|
|
گفت ز دست من و دستان من
|
دل بنمودم که ببین خون شدهست
|
|
دید و بخندید دلستان من
|
گفت به خنده که برو شکر کن
|
|
عید مرا ای شده قربان من
|
گفتم قربان کیم یار گفت
|
|
آن منی آن منی آن من
|
صبح چو خندید دو چشمم گریست
|
|
دید ملک دیده گریان من
|
جوش برآورد و روان کرد آب
|
|
از شفقت چشمه حیوان من
|
نک اثر آب حیاتش نگر
|
|
در بن هر سی و دو دندان من
|
آب حیات است روانه ز جوش
|
|
تازه بدو سدره ایمان من
|
بنده این آبم و این میراب
|
|
بنده تر از من دل حیران من
|
بس کن گستاخ مرو هین خموش
|
|
پیش شهنشاه نهان دان من
|