درد شمس الدین بود سرمایه درمان ما
|
|
بی سر و سامان عشقش بود سامان ما
|
آن خیال جان فزای بخت ساز بینظیر
|
|
هم امیر مجلس و هم ساقی گردان ما
|
در رخ جان بخش او بخشیدن جان هر زمان
|
|
گشته در مستی جان هم سهل و هم آسان ما
|
صد هزاران همچو ما در حسن او حیران شود
|
|
کاندر آن جا گم شود جان و دل حیران ما
|
خوش خوش اندر بحر بیپایان او غوطی خورد
|
|
تا ابدهای ابد خود این سر و پایان ما
|
شکر ایزد را که جمله چشمه حیوانها
|
|
تیره باشد پیش لطف چشمه حیوان ما
|
شرم آرد جان و دل تا سجده آرد هوشیار
|
|
پیش چشم مست مخمور خوش جانان ما
|
دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را
|
|
ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما
|
پس برآرد نیش خونی کز سرش خون میچکد
|
|
پس ز جان عقل بگشاید رگ شیران ما
|
در دهان عقل ریزد خون او را بردوام
|
|
تا رهاند روح را از دام و از دستان ما
|
تا بشاید خدمت مخدوم جانها شمس دین
|
|
آن قباد و سنجر و اسکندر و خاقان ما
|
تا ز خاک پاش بگشاید دو چشم سر به غیب
|
|
تا ببیند حال اولیان و آخریان ما
|
شکر آن را سوی تبریز معظم رو نهد
|
|
کز زمینش میبروید نرگس و ریحان ما
|