مرغ دولت در عتابش بر طپید
|
|
پردهی آن گوشه گشته بر درید
|
چون درون خود بدید آن خوشپسر
|
|
از سیهکاری خود گرد و اثر
|
از وظیفهی لطف و نعمت کم شده
|
|
خانهی شادی او پر غم شده
|
با خود آمد او ز مستی عقار
|
|
زان گنه گشته سرش خانهی خمار
|
خورده گندم حله زو بیرون شده
|
|
خلد بر وی بادیه و هامون شده
|
دید کان شربت ورا بیمار کرد
|
|
زهر آن ما و منیها کار کرد
|
جان چون طاوس در گلزار ناز
|
|
همچو چغدی شد به ویرانهی مجاز
|
همچو آدم دور ماند او از بهشت
|
|
در زمین میراند گاوی بهر کشت
|
اشک میراند او کای هندوی زاو
|
|
شیر را کردی اسیر دم گاو
|
کردی ای نفس بد بارد نفس
|
|
بیحفاظی با شه فریادرس
|
دام بگزیدی ز حرص گندمی
|
|
بر تو شد هر گندم او کزدمی
|
در سرت آمد هوای ما و من
|
|
قید بین بر پای خود پنجاه من
|
نوحه میکرد این نمط بر جان خویش
|
|
که چرا گشتم ضد سلطان خویش
|
آمد او با خویش و استغفار کرد
|
|
با انابت چیز دیگر یار کرد
|
درد کان از وحشت ایمان بود
|
|
رحم کن کان درد بیدرمان بود
|
مر بشر را خود مبا جامهی درست
|
|
چون رهید از صبر در حین صدر جست
|
مر بشر را پنجه و ناخن مباد
|
|
که نه دین اندیشد آنگه نه سداد
|
آدمی اندر بلا کشته بهست
|
|
نفس کافر نعمتست و گمرهست
|