وسوسه‌ای کی پادشاه‌زاده را پیدا شد از سبب استغنایی و کشفی کی از شاه دل او را حاصل شده بود و قصد ناشکری و سرکشی می‌کرد شاه را از راه الهام و سر شاه را خبر شد دلش درد کرد روح او را زخمی زد چنانک صورت شاه را خبر نبود الی آخره

مرغ دولت در عتابش بر طپید پرده‌ی آن گوشه گشته بر درید
چون درون خود بدید آن خوش‌پسر از سیه‌کاری خود گرد و اثر
از وظیفه‌ی لطف و نعمت کم شده خانه‌ی شادی او پر غم شده
با خود آمد او ز مستی عقار زان گنه گشته سرش خانه‌ی خمار
خورده گندم حله زو بیرون شده خلد بر وی بادیه و هامون شده
دید کان شربت ورا بیمار کرد زهر آن ما و منیها کار کرد
جان چون طاوس در گل‌زار ناز هم‌چو چغدی شد به ویرانه‌ی مجاز
هم‌چو آدم دور ماند او از بهشت در زمین می‌راند گاوی بهر کشت
اشک می‌راند او کای هندوی زاو شیر را کردی اسیر دم گاو
کردی ای نفس بد بارد نفس بی‌حفاظی با شه فریادرس
دام بگزیدی ز حرص گندمی بر تو شد هر گندم او کزدمی
در سرت آمد هوای ما و من قید بین بر پای خود پنجاه من
نوحه می‌کرد این نمط بر جان خویش که چرا گشتم ضد سلطان خویش
آمد او با خویش و استغفار کرد با انابت چیز دیگر یار کرد
درد کان از وحشت ایمان بود رحم کن کان درد بی‌درمان بود
مر بشر را خود مبا جامه‌ی درست چون رهید از صبر در حین صدر جست
مر بشر را پنجه و ناخن مباد که نه دین اندیشد آنگه نه سداد
آدمی اندر بلا کشته بهست نفس کافر نعمتست و گمرهست