چون سیهرویی فرعون دغا
|
|
رنگ آن باقی و جسم او فنا
|
برق و فر روی خوب صادقین
|
|
تن فنا شد وان به جا تو یومن دین
|
زشت آن زشتست و خوب آن خوب و بس
|
|
دایم آن ضحاک و این اندر عبس
|
خاک را رنگ و فن و سنگی دهد
|
|
طفلخویان را بر آن جنگی دهد
|
از خمیری اشتر وشیری پزند
|
|
کودکان از حرص آن کف میگزند
|
شیر و اشتر نان شود اندر دهان
|
|
در نگیرد این سخن با کودکان
|
کودک اندر جهل و پندار و شکیست
|
|
شکر باری قوت او اندکیست
|
طفل را استیزه و صد آفتست
|
|
شکر این که بیفن و بیقوتست
|
وای ازین پیران طفل ناادیب
|
|
گشته از قوت بلای هر رقیب
|
چون سلاح و جهل جمع آید به هم
|
|
گشت فرعونی جهانسوز از ستم
|
شکر کن ای مرد درویش از قصور
|
|
که ز فرعونی رهیدی وز کفور
|
شکر که مظلومی و ظالم نهای
|
|
آمن از فرعونی و هر فتنهای
|
اشکم تی لاف اللهی نزد
|
|
که آتشش را نیست از هیزم مدد
|
اشکم خالی بود زندان دیو
|
|
کش غم نان مانعست از مکر و ریو
|
اشکم پر لوت دان بازار دیو
|
|
تاجران دیو را در وی غریو
|
تاجران ساحر لاشیفروش
|
|
عقلها را تیره کرده از خروش
|
خم روان کرده ز سحری چون فرس
|
|
کرده کرباسی ز مهتاب و غلس
|
چون بریشم خاک را برمیتنند
|
|
خاک در چشم ممیز میزنند
|
چندلی را رنگ عودی میدهند
|
|
بر کلوخیمان حسودی میدهند
|
پاک آنک خاک را رنگی دهد
|
|
همچو کودکمان بر آن جنگی دهد
|