متوفی شدن بزرگین از شه‌زادگان و آمدن برادر میانین به جنازه‌ی برادر کی آن کوچکین صاحب‌فراش بود از رنجوری و نواختن پادشاه میانین را تا او هم لنگ احسان شد ماند پیش پادشاه صد هزار از غنایم غیبی و غنی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه مع تقریر بعضه

چون سیه‌رویی فرعون دغا رنگ آن باقی و جسم او فنا
برق و فر روی خوب صادقین تن فنا شد وان به جا تو یومن دین
زشت آن زشتست و خوب آن خوب و بس دایم آن ضحاک و این اندر عبس
خاک را رنگ و فن و سنگی دهد طفل‌خویان را بر آن جنگی دهد
از خمیری اشتر وشیری پزند کودکان از حرص آن کف می‌گزند
شیر و اشتر نان شود اندر دهان در نگیرد این سخن با کودکان
کودک اندر جهل و پندار و شکیست شکر باری قوت او اندکیست
طفل را استیزه و صد آفتست شکر این که بی‌فن و بی‌قوتست
وای ازین پیران طفل ناادیب گشته از قوت بلای هر رقیب
چون سلاح و جهل جمع آید به هم گشت فرعونی جهان‌سوز از ستم
شکر کن ای مرد درویش از قصور که ز فرعونی رهیدی وز کفور
شکر که مظلومی و ظالم نه‌ای آمن از فرعونی و هر فتنه‌ای
اشکم تی لاف اللهی نزد که آتشش را نیست از هیزم مدد
اشکم خالی بود زندان دیو کش غم نان مانعست از مکر و ریو
اشکم پر لوت دان بازار دیو تاجران دیو را در وی غریو
تاجران ساحر لاشی‌فروش عقل‌ها را تیره کرده از خروش
خم روان کرده ز سحری چون فرس کرده کرباسی ز مهتاب و غلس
چون بریشم خاک را برمی‌تنند خاک در چشم ممیز می‌زنند
چندلی را رنگ عودی می‌دهند بر کلوخیمان حسودی می‌دهند
پاک آنک خاک را رنگی دهد هم‌چو کودکمان بر آن جنگی دهد