متوفی شدن بزرگین از شه‌زادگان و آمدن برادر میانین به جنازه‌ی برادر کی آن کوچکین صاحب‌فراش بود از رنجوری و نواختن پادشاه میانین را تا او هم لنگ احسان شد ماند پیش پادشاه صد هزار از غنایم غیبی و غنی بدو رسید از دولت و نظر آن شاه مع تقریر بعضه

گر سلیمان‌وار بودی حال تو چون سلیمان گشتمی حمال تو
عاریه‌ستم گشتمی ملک کفت کردمی بر راز خود من واقفت
لیک چون تو یاغیی من مستعار می‌کنم خدمت ترا روزی سه چار
پس چو عادت سرنگونی‌ها دهم ز اسپه تو یاغیانه بر جهم
تا به غیب ایمان تو محکم شود آن زمان که ایمانت مایه‌ی غم شود
آن زمان خود جملگان ممن شوند آن زمان خود سرکشان بر سر دوند
آن زمان زاری کنند و افتقار هم‌چو دزد و راه‌زن در زیر دار
لیک گر در غیب گردی مستوی مالک دارین و شحنه‌ی خود توی
شحنگی و پادشاهی مقیم نه دو روزه و مستعارست و سقیم
رستی از بیگار و کار خود کنی هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان خاک خوردی کاشکی حلق و دهان
این دهان خود خاک‌خواری آمدست لیک خاکی را که آن رنگین شدست
این کباب و این شراب و این شکر خاک رنگینست و نقشین ای پسر
چونک خوردی و شد آن لحم و پوست رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست
هم ز خاکی بخیه بر گل می‌زند جمله را هم باز خاکی می‌کند
هندو و قفچاق و رومی و حبش جمله یک رنگ‌اند اندر گور خوش
تا بدانی کان همه رنگ و نگار جمله روپوشست و مکر و مستعار
رنگ باقی صبغة الله است و بس غیر آن بر بسته دان هم‌چون جرس
رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین تا ابد باقی بود بر عابدین
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق تا ابد باقی بود بر جان عاق