گر سلیمانوار بودی حال تو
|
|
چون سلیمان گشتمی حمال تو
|
عاریهستم گشتمی ملک کفت
|
|
کردمی بر راز خود من واقفت
|
لیک چون تو یاغیی من مستعار
|
|
میکنم خدمت ترا روزی سه چار
|
پس چو عادت سرنگونیها دهم
|
|
ز اسپه تو یاغیانه بر جهم
|
تا به غیب ایمان تو محکم شود
|
|
آن زمان که ایمانت مایهی غم شود
|
آن زمان خود جملگان ممن شوند
|
|
آن زمان خود سرکشان بر سر دوند
|
آن زمان زاری کنند و افتقار
|
|
همچو دزد و راهزن در زیر دار
|
لیک گر در غیب گردی مستوی
|
|
مالک دارین و شحنهی خود توی
|
شحنگی و پادشاهی مقیم
|
|
نه دو روزه و مستعارست و سقیم
|
رستی از بیگار و کار خود کنی
|
|
هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی
|
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
|
|
خاک خوردی کاشکی حلق و دهان
|
این دهان خود خاکخواری آمدست
|
|
لیک خاکی را که آن رنگین شدست
|
این کباب و این شراب و این شکر
|
|
خاک رنگینست و نقشین ای پسر
|
چونک خوردی و شد آن لحم و پوست
|
|
رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست
|
هم ز خاکی بخیه بر گل میزند
|
|
جمله را هم باز خاکی میکند
|
هندو و قفچاق و رومی و حبش
|
|
جمله یک رنگاند اندر گور خوش
|
تا بدانی کان همه رنگ و نگار
|
|
جمله روپوشست و مکر و مستعار
|
رنگ باقی صبغة الله است و بس
|
|
غیر آن بر بسته دان همچون جرس
|
رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین
|
|
تا ابد باقی بود بر عابدین
|
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق
|
|
تا ابد باقی بود بر جان عاق
|