ور دمی هم فارغ آرندت ز نان
|
|
گرد چارد گردی و عشق زنان
|
باز استسقات چون شد موجزن
|
|
ملک شهری بایدت پر نان و زن
|
مار بودی اژدها گشتی مگر
|
|
یک سرت بود این زمانی هفتسر
|
اژدهای هفتسر دوزخ بود
|
|
حرص تو دانهست و دوزخ فخ بود
|
دام را بدران بسوزان دانه را
|
|
باز کن درهای نو این خانه را
|
چون تو عاشق نیستی ای نرگدا
|
|
همچو کوهی بیخبر داری صدا
|
کوه را گفتار کی باشد ز خود
|
|
عکس غیرست آن صدا ای معتمد
|
گفت تو زان سان که عکس دیگریست
|
|
جمله احوالت به جز هم عکس نیست
|
خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران
|
|
شادی قواده و خشم عوان
|
آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد
|
|
که دهد او را به کینه زجر و درد
|
تا بکی عکس خیال لامعه
|
|
جهد کن تا گرددت این واقعه
|
تا که گفتارت ز حال تو بود
|
|
سیر تو با پر و بال تو بود
|
صید گیرد تیر هم با پر غیر
|
|
لاجرم بیبهره است از لحم طیر
|
باز صید آرد به خود از کوهسار
|
|
لاجرم شاهش خوراند کبک و سار
|
منطقی کز وحی نبود از هواست
|
|
همچو خاکی در هوا و در هباست
|
گر نماید خواجه را این دم غلط
|
|
ز اول والنجم بر خوان چند خط
|
تا که ما ینطق محمد عن هوی
|
|
ان هو الا بوحی احتوی
|
احمدا چون نیستت از وحی یاس
|
|
جسمیان را ده تحری و قیاس
|
کز ضرورت هست مرداری حلال
|
|
که تحری نیست در کعبهی وصال
|
بیتحری و اجتهادات هدی
|
|
هر که بدعت پیشه گیرد از هوی
|