عاقبت دانست کان بانگ و فغان
|
|
بد ز صندوق و کسی در وی نهان
|
عاشقی کو در غم معشوق رفت
|
|
گر چه بیرونست در صندوق رفت
|
عمر در صندوق برد از اندهان
|
|
جز که صندوقی نبیند از جهان
|
آن سری که نیست فوق آسمان
|
|
از هوس او را در آن صندوق دان
|
چون ز صندوق بدن بیرون رود
|
|
او ز گوری سوی گوری میشود
|
این سخن پایان ندارد قاضیش
|
|
گفت ای حمال و ای صندوقکش
|
از من آگه کن درون محکمه
|
|
نایبم را زودتر با این همه
|
تا خرد این را به زر زین بیخرد
|
|
همچنین بسته به خانهی ما برد
|
ای خدا بگمار قومی روحمند
|
|
تا ز صندوق بدنمان وا خرند
|
خلق را از بند صندوق فسون
|
|
کی خرد جز انبیا و مرسلون
|
از هزاران یک کسی خوشمنظرست
|
|
که بداند کو به صندوق اندرست
|
او جهان را دیده باشد پیش از آن
|
|
تا بدان ضد این ضدش گردد عیان
|
زین سبب که علم ضالهی ممنست
|
|
عارف ضالهی خودست و موقنست
|
آنک هرگز روز نیکو خود ندید
|
|
او درین ادبار کی خواهد طپید
|
یا به طفلی در اسیری اوفتاد
|
|
یا خود از اول ز مادر بنده زاد
|
ذوق آزادی ندیده جان او
|
|
هست صندوق صور میدان او
|
دایما محبوس عقلش در صور
|
|
از قفس اندر قفس دارد گذر
|
منفذش نه از قفس سوی علا
|
|
در قفسها میرود از جا به جا
|
در نبی ان استطعتم فانفذوا
|
|
این سخن با جن و انس آمد ز هو
|
گفت منفذ نیست از گردونتان
|
|
جز به سلطان و به وحی آسمان
|