رفتن قاضی به خانه‌ی زن جوحی و حلقه زدن جوحی به خشم بر در و گریختن قاضی در صندوقی الی آخره

عاقبت دانست کان بانگ و فغان بد ز صندوق و کسی در وی نهان
عاشقی کو در غم معشوق رفت گر چه بیرونست در صندوق رفت
عمر در صندوق برد از اندهان جز که صندوقی نبیند از جهان
آن سری که نیست فوق آسمان از هوس او را در آن صندوق دان
چون ز صندوق بدن بیرون رود او ز گوری سوی گوری می‌شود
این سخن پایان ندارد قاضیش گفت ای حمال و ای صندوق‌کش
از من آگه کن درون محکمه نایبم را زودتر با این همه
تا خرد این را به زر زین بی‌خرد هم‌چنین بسته به خانه‌ی ما برد
ای خدا بگمار قومی روحمند تا ز صندوق بدنمان وا خرند
خلق را از بند صندوق فسون کی خرد جز انبیا و مرسلون
از هزاران یک کسی خوش‌منظرست که بداند کو به صندوق اندرست
او جهان را دیده باشد پیش از آن تا بدان ضد این ضدش گردد عیان
زین سبب که علم ضاله‌ی ممنست عارف ضاله‌ی خودست و موقنست
آنک هرگز روز نیکو خود ندید او درین ادبار کی خواهد طپید
یا به طفلی در اسیری اوفتاد یا خود از اول ز مادر بنده زاد
ذوق آزادی ندیده جان او هست صندوق صور میدان او
دایما محبوس عقلش در صور از قفس اندر قفس دارد گذر
منفذش نه از قفس سوی علا در قفس‌ها می‌رود از جا به جا
در نبی ان استطعتم فانفذوا این سخن با جن و انس آمد ز هو
گفت منفذ نیست از گردونتان جز به سلطان و به وحی آسمان