همچو عنینی که بکری را خرد
|
|
گرچه سیمینبر بود کی بر خورد
|
چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل
|
|
نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل
|
در گلستان اندر آید اخشمی
|
|
کی شود مغزش ز ریحان خرمی
|
همچو خوبی دلبری مهمان غر
|
|
بانگ چنگ و بربطی در پیش کر
|
همچو مرغ خاک که آید در بحار
|
|
زان چه یابد جز هلاک و جز خسار
|
همچو بیگندم شده در آسیا
|
|
جز سپیدی ریش و مو نبود عطا
|
آسیای چرخ بر بیگندمان
|
|
موسپیدی بخشد و ضعف میان
|
لیک با باگندمان این آسیا
|
|
ملکبخش آمد دهد کار و کیا
|
اول استعداد جنت بایدت
|
|
تا ز جنت زندگانی زایدت
|
طفل نو را از شراب و از کباب
|
|
چه حلاوت وز قصور و از قباب
|
حد ندارد این مثل کم جو سخن
|
|
تو برو تحصیل استعداد کن
|
بهر استعداد تا اکنون نشست
|
|
شوق از حد رفت و آن نامد به دست
|
گفت استعداد هم از شه رسد
|
|
بی ز جان کی مستعد گردد جسد
|
لطفهای شه غمش را در نوشت
|
|
شد که صید شه کند او صید گشت
|
هر که در اشکار چون تو صید شد
|
|
صید را ناکرده قید او قید شد
|
هرکه جویای امیری شد یقین
|
|
پیش از آن او در اسیری شد رهین
|
عکس میدان نقش دیباجهی جهان
|
|
نام هر بندهی جهان خواجهی جهان
|
ای تن کژ فکرت معکوسرو
|
|
صد هزار آزاد را کرده گرو
|
مدتی بگذار این حیلت پزی
|
|
چند دم پیش از اجل آزاد زی
|
ور در آزادیت چون خر راه نیست
|
|
همچو دلوت سیر جز در چاه نیست
|