مکرر کردن برادران پند دادن بزرگین را و تاب ناآوردن او آن پند را و در رمیدن او ازیشان شیدا و بی‌خود رفتن و خود را در بارگاه پادشاه انداختن بی‌دستوری خواستن لیک از فرط عشق و محبت نه از گستاخی و لاابالی الی آخره

با تواتر نیست قانع جان او بل ز چشم دل رسد ایقان او
پس معرف پیش شاه منتجب در بیان حال او بگشود لب
گفت شاها صید احسان توست پادشاهی کن که بی بیرون شوست
دست در فتراک این دولت زدست بر سر سرمست او بر مال دست
گفت شه هر منصبی و ملکتی که التماسش هست یابد این فتی
بیست چندان ملک کو شد زان بری بخشمش اینجا و ما خود بر سری
گفت تا شاهیت در وی عشق کاشت جز هوای تو هوایی کی گذاشت
بندگی تش چنان درخورد شد که شهی اندر دل او سرد شد
شاهی و شه‌زادگی در باختست از پی تو در غریبی ساختست
صوفیست انداخت خرقه وجد در کی رود او بر سر خرقه دگر
میل سوی خرقه‌ی داده و ندم آنچنان باشد که من مغبون شدم
باز ده آن خرقه این سو ای قرین که نمی‌ارزید آن یعنی بدین
دور از عاشق که این فکر آیدش ور بیاید خاک بر سر بایدش
عشق ارزد صد چو خرقه کالبد که حیاتی دارد و حس و خرد
خاصه خرقه‌ی ملک دنیا کابترست پنج دانگ مستیش درد سرست
ملک دنیا تن‌پرستان را حلال ما غلام ملک عشق بی‌زوال
عامل عشقست معزولش مکن جز به عشق خویش مشغولش مکن
منصبی کانم ز ریت محجبست عین معزولیست و نامش منصبست
موجب تاخیر اینجا آمدن فقد استعداد بود و ضعف فن
بی ز استعداد در کانی روی بر یکی حبه نگردی محتوی