ذکر آن پادشاه که آن دانشمند را به اکراه در مجلس آورد و بنشاند ساقی شراب بر دانشمند عرضه کرد ساغر پیش او داشت رو بگردانید و ترشی و تندی آغاز کرد شاه ساقی را گفت کی هین در طبعش آر ساقی چندی بر سرش کوفت و شرابش در خورد داد الی آخره

شوی و زن را گفته شد بهر مثال که مکن ای شوی زن را بد گسیل
آن شب گردک نه ینگا دست او خوش امانت داد اندر دست تو
کانچ با او تو کنی ای معتمد از بد و نیکی خدا با تو کند
حاصل این‌جا این فقیه از بی‌خودی نه عفیفی ماندش و نه زاهدی
آن فقیه افتاد بر آن حورزاد آتش او اندر آن پنبه فتاد
جان به جان پیوست و قالب‌ها چخید چون دو مرغ سربریده می‌طپید
چه سقایه چه ملک چه ارسلان چه حیا چه دین چه بیم و خوف جان
چشمشان افتاده اندر عین و غین نه حسن پیداست این‌جا نه حسین
شد دراز و کو طریق بازگشت انتظار شاه هم از حد گذشت
شاه آمد تا ببیند واقعه دید آن‌جا زلزله‌ی القارعه
آن فقیه از بیم برجست و برفت سوی مجلس جام را بربود تفت
شه چون دوزخ پر شرار و پر نکال تشنه‌ی خون دو جفت بدفعال
چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر تلخ و خونی گشته هم‌چون جام زهر
بانگ زد بر ساقیش که ای گرم‌دار چه نشستی خیره ده در طبعش آر
خنده آمد شاه را گفت ای کیا آمدم با طبع آن دختر ترا
پادشاهم کار من عدلست و داد زان خورم که یار را جودم بداد
آنچ آن را من ننوشم هم‌چو نوش کی دهم در خورد یار و خویش و توش
زان خورانم من غلامان را که من می‌خورم بر خوان خاص خویشتن
زان خورانم بندگان را از طعام که خورم من خود ز پخته یا ز خام
من چو پوشم از خز و اطلس لباس زان بپوشانم حشم را نه پلاس