شوی و زن را گفته شد بهر مثال
|
|
که مکن ای شوی زن را بد گسیل
|
آن شب گردک نه ینگا دست او
|
|
خوش امانت داد اندر دست تو
|
کانچ با او تو کنی ای معتمد
|
|
از بد و نیکی خدا با تو کند
|
حاصل اینجا این فقیه از بیخودی
|
|
نه عفیفی ماندش و نه زاهدی
|
آن فقیه افتاد بر آن حورزاد
|
|
آتش او اندر آن پنبه فتاد
|
جان به جان پیوست و قالبها چخید
|
|
چون دو مرغ سربریده میطپید
|
چه سقایه چه ملک چه ارسلان
|
|
چه حیا چه دین چه بیم و خوف جان
|
چشمشان افتاده اندر عین و غین
|
|
نه حسن پیداست اینجا نه حسین
|
شد دراز و کو طریق بازگشت
|
|
انتظار شاه هم از حد گذشت
|
شاه آمد تا ببیند واقعه
|
|
دید آنجا زلزلهی القارعه
|
آن فقیه از بیم برجست و برفت
|
|
سوی مجلس جام را بربود تفت
|
شه چون دوزخ پر شرار و پر نکال
|
|
تشنهی خون دو جفت بدفعال
|
چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر
|
|
تلخ و خونی گشته همچون جام زهر
|
بانگ زد بر ساقیش که ای گرمدار
|
|
چه نشستی خیره ده در طبعش آر
|
خنده آمد شاه را گفت ای کیا
|
|
آمدم با طبع آن دختر ترا
|
پادشاهم کار من عدلست و داد
|
|
زان خورم که یار را جودم بداد
|
آنچ آن را من ننوشم همچو نوش
|
|
کی دهم در خورد یار و خویش و توش
|
زان خورانم من غلامان را که من
|
|
میخورم بر خوان خاص خویشتن
|
زان خورانم بندگان را از طعام
|
|
که خورم من خود ز پخته یا ز خام
|
من چو پوشم از خز و اطلس لباس
|
|
زان بپوشانم حشم را نه پلاس
|