گفت شه با ساقیش ای نیکپی
|
|
چه خموشی ده به طبعش آر هی
|
هست پنهان حاکمی بر هر خرد
|
|
هرکه را خواهد به فن از سر برد
|
آفتاب مشرق و تنویر او
|
|
چون اسیران بسته در زنجیر او
|
چرخ را چرخ اندر آرد در زمن
|
|
چون بخواند در دماغش نیم فن
|
عقل کو عقل دگر را سخره کرد
|
|
مهره زو دارد ویست استاد نرد
|
چند سیلی بر سرش زد گفت گیر
|
|
در کشید از بیم سیلی آن زحیر
|
مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ
|
|
در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ
|
شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد
|
|
سوی مبرز رفت تا میزک کند
|
یک کنیزک بود در مبرز چو ماه
|
|
سخت زیبا و ز قرناقان شاه
|
چون بدید او را دهانش باز ماند
|
|
عقل رفت و تن ستمپرداز ماند
|
عمرها بوده عزب مشتاق و مست
|
|
بر کنیزک در زمان در زد دو دست
|
بس طپید آن دختر و نعره فراشت
|
|
بر نیامد با وی و سودی نداشت
|
زن به دست مرد در وقت لقا
|
|
چون خمیر آمد به دست نانبا
|
بسرشد گاهیش نرم و گه درشت
|
|
زو بر آرد چاق چاقی زیر مشت
|
گاه پهنش واکشد بر تختهای
|
|
درهمش آرد گهی یک لختهای
|
گاه در وی ریزد آب و گه نمک
|
|
از تنور و آتشش سازد محک
|
این چنین پیچند مطلوب و طلوب
|
|
اندرین لعبند مغلوب و غلوب
|
این لعب تنها نه شو را با زنست
|
|
هر عشیق و عاشقی را این فنست
|
از قدیم و حادث و عین و عرض
|
|
پیچشی چون ویس و رامین مفترض
|
لیک لعب هر یکی رنگی دگر
|
|
پیچش هر یک ز فرهنگی دگر
|